مرغ مهـــــــاجر...
خاطر ز غم دوری ات ای عشق حزین است
تب کرده دلم، شاهد آن اشک جبین است!
تا عقرب زلف کج تو بر رخ ماه است
حال دل بیچارۀ من بدتر از این است
ابرو چو کمان، غنچه لب و موی چو یلدا
چشمان تو در خاتم رویت دو نگین است
معنای همه واژه به لبهای تو شیرین
دیگر چه تمنا به لغتنامه معین است؟!
قامت به قیامت، قد بالای تو سرو است
هر جا که نهی پا همه مینوی برین است
ای حور وَشان! حسرت من باد شما را
ماه دل من همچو که غِلمان به زمین است
با دیدن او چنگ به دل میزندم شور
از بس که رخ ماه نگارم نمکین است!
بالا زده قندم چه کنم چاره ندارم
شکّر دهنش همچو رطب، لب عسلین است
شاعر نبدم لیک بدان ای مه زیبا
شعرم ز نفسهای تو بس قافیه چین است
آن دم که شدی محرم و مهرت به دل افتاد
دنیازده گردیدم و باطل همه دین است
مُرتاض شدم از همه عالم بگریزم
دل بود تو را یکسره در جُست و کمین است
سهواً اگرم چشم به غیر از تو بیفتد
بیچارۀ نفرین شده شیطان لعین است
با کوچ تو از پیش من ای مرغ مهاجر
دل تا به ابد کنج قفس خانه نشین است
آواره چو مجنون شوم و سر به بیابان
بی خانگی و دربه دری بهتر از این است...
رویای تو هر شب بنهد سر به سر من
گویی نفست با نفس زهره عجین است
گر کم نکنی ناز و خودت را نرسانی
هم خوابگی اختر و مه، قصه همین است...!
- ۹۳/۰۹/۱۰
شعرهایتان همیشه بی نظیرند