زهـــــــره نســـــاجیان

دل نوشته های ☆تک ستـــــــاره☆

زهـــــــره نســـــاجیان

دل نوشته های ☆تک ستـــــــاره☆

۱ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

 

اینگونه ای گلرخ نشان، با ما چرا تا میکنی

با تیزی خار زبان، ما را ز سر وا میکنی

با این همه خونی که تو اندر دل ما میکنی

خود را چگونه در دل تنگم چنین جا میکنی؟!

 

 

در گوشۀ میخانه هم ما را تو پیدا میکنی

دل را هزاران دم ز نو، رندانه شیدا میکنی

هر دم کنارم میرسی، وا میرهم از بیکسی

حال و هوایم را ببین چون روز عیدا میکنی

 

در هر کجا پا مینهی، هنگامه، غوغا میکنی

با هر سخن جان مرا با عشق سودا میکنی

همچون بهشت آغوش تو، فرق زمین پابوس تو

حتی جهنم را به من، زیبا چو رویا میکنی

 

با خواندن نامم مرا، صد باره لیلا میکنی

مجنون من! با مقدمت مه را هویدا میکنی

رویای تو شب تا سحر، مهمان قلب و چشم و سر

مُردم من آخر تا به کی، امروز و فردا میکنی...؟!

 

انگشت حیرت بر دهان بر من منادا میکنی:

با این همه رنج زمان چونان مدارا میکنی؟

بوسی مرا هر دم عیان، از حرکت افتد این زمان

آن دم که با دستان خود جانم مداوا میکنی

 

با مستی چشمان خود من را تماشا میکنی

دنیای مسکین مرا، شاهانه زیبا میکنی

یوسف نشانی زهره را، بر من عطا کن جامه را

یعقوب چشمان مرا تنها تو بینا میکنی

 

از خاک تا عرش برین با من سفرها میکنی

از هیبت زیبای خود، بر دار سرها میکنی

تک خال من در آسمان، خُلد آشیانی در جهان

از آتش عشقت ببین روشن شررها میکنی

 

آندم که عشقت را ز دل، بر گوش نجوا میکنی

آتش به قلبم مینهی دانی چه بلوا میکنی؟

فرصت غنیمت دان دلا، ورنه ضررها میکنی

آمد زمان عاشقی، ماندی و پروا میکنی...؟!

 
  • ☆زهــــــــــره تک ستــــــــــاره☆