زهـــــــره نســـــاجیان

دل نوشته های ☆تک ستـــــــاره☆

زهـــــــره نســـــاجیان

دل نوشته های ☆تک ستـــــــاره☆

۱ مطلب در مهر ۱۳۹۷ ثبت شده است

 

تمام شهر را رفتم شبی بازو به بازویت

به سر مهتاب و من غرق رخ زیبا قمر رویت

 

گذر کردیم از دکان و مرغان تا به مقصد کلبه عشاق

دلم میخواست جان باشی و من پهلو به پهلویت

 

تصور کن نشستی روبروی جنگل پُر مه کنار من

تو صحبت میکنی من سر نهادم روی زانویت

 

بهشت آغوش امن توست وقتی دور از این دنیا

بغل وا میکنی تن میسپارم دست جادویت

 

پر از آرامشم وقتی که انگشتام در موهات

مرا هی میکشد تا چشمهای زیر ابرویت

 

حسادت میکنم حتی به گلهای متکایی

که چون پیچک گل پُر ناز می پیچند در مویت

 

تنت را مرمر از جنس خداوندی تراشیدند

یقین دانم خدا خود مات چشمان پری خویت

 

برایم زندگی چیزی به غیر از با تو بودن نیست

ببر این اختر تنها، ته دنیا شبی بازو به بازویت...

 

  • ☆زهــــــــــره تک ستــــــــــاره☆