زهـــــــره نســـــاجیان

دل نوشته های ☆تک ستـــــــاره☆

زهـــــــره نســـــاجیان

دل نوشته های ☆تک ستـــــــاره☆

۳ مطلب در مهر ۱۳۹۳ ثبت شده است


ماندم میان بغض و آه و چشم نمدار

با جان بی جان و تن لرزان و تبدار

 

با اینکه از دل تار بستم من به قلبت

پروانه گشتن سهم قلبم نیست انگار

 

درهای امیدی که از شوقت گشودم

با رفتنت گویی شده مانند دیوار

 

این لحظه های بی تو نامش زندگی نیست

تنها نفس می آید و آن هم به اجبار

 

سر بر بیابان میزنم از دوری تو

چون کولی ام اندر پی ات در کوچه بازار

 

دستت به دستم ده که من فالت بگیرم

آری منم! نشناسی ام؟ وه.. دست بردار!

 

دُرّ نگاهت بر من ِ مسکین چو دینار

افزون عطا فرما که بخشش بِه ، بخروار

 

عشقی فراوان آیدت از من به سویت

از تو به انکار و ز قلب زهره اصرار

 

خواهم بمانم پیش تو من تا همیشه

با التماس و خواهش و بگذار... بگذار...

 

گر دور گردی از برم ای ماه تابان

آید سراغم ماجرای غم به تکرار

 

ظلمانی موی شبم رو به سپیدی

گویی شده روز و کماکان دیده بیدار

 

چشمم شده زال و دلم خون از فراقت

جای لبت بوسد لبم را جمله سیگار

 

از دور آیی و زنی انگشت بر لب

گویی که هیس! آیم ولی این آخرین بار...!!

 

  • ☆زهــــــــــره تک ستــــــــــاره☆


ای که صورت چو قمر جلوۀ غلمان داری 

به دل آتش زدی و چهره تو پنهان داری؟

 

آمدی یک نفس و جان به لبم آخر شد

به گمانم که تو خصلت همه رندان داری!

 

به دلم لرزه نشاندی و برفتی صنما

نکند با دگران وعده و پیمان داری؟!

 

قفسی گشته جهان بی رخ رویت چه کنم؟

راست برگو به سرت نقشۀ زندان داری؟

 

رسم عاشق کشی ات گشته فراگیر جهان

یا که با اختر خود بد سر حرمان داری؟!



گوی رقبت بِرُبا از دگران منتظرم!

 گر مرا عاشقی و عزم به میدان داری...

 

که اگر دل به کف آری ز دل خستۀ من

همگان غبطه دهی زهرۀ کیهان داری...!!

 

  • ☆زهــــــــــره تک ستــــــــــاره☆


لیلی نی ام فرهادم و آورده ام من تیش را

تا عاشقی ثابت کنم بر مدعی کم بیش را

 

گر گویمت یک دم همی از دل حدیث خویش را

باید روی مجنون سرا، یا چون شوی درویش را

 

رحمی نما مهلت بده تا درد دل واگویمت

بر من دلت آید همی کوبی زبان نیش را؟

 

ماتم! من از مهرت ولی اختر کجا، مه رو کجا

در عرصۀ عشقت ببین عاشق دلان کیش را !

 

گوهر دلم بشکسته و بندش زدم هر ذره را

کو مشتری تا من دهم مفتی به او دل ریش را

 

مهر آمده... نامهربان! عمری گذشت بی تو زمان

حالا که پیشم آمدی دستی گرفتی پیش را؟

 

دیر آمدی لکن کنون دل را ببر مرز جنون

مهمان چشمانم نما رنگ دو چشم میش را

 

از دور بر من خیره شو آتش به جان افتاده است

آتش اگر طالب شوی بردی دو مهره شیش را !

 

باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی

گر زهره را خواهان شوی باید برانی خویش را...


  • ☆زهــــــــــره تک ستــــــــــاره☆