دار و ندار
بر نگاهم از فراقت می نشیند شبنمی
چشم تو آتش، دل من خوشه خوشه خرمنی
سوی چشمانم برفته بس که بر در زُل زده
از درآ ! بخشا نگاهم را نگاه روشنی
سر ز پا نشناسم از شوق حضور ناب تو
مانده ام من در توام جانا و یا تو در منی
لب عسل، چشمت شراب و گونه ات سیب گلاب
جان به قربان تو آقا میوه های درهمی
میزنی لبخند و بیش از پیش زیبا میشوی
اختیار از کف برفته نازنینا محشری
پیچش مویت بدید عارف همه ایمان برفت
حوزه را بستی کفایت کن دلیل کافری !
غیرت و مردانگی چونان پدر در جان تو
عشق تو بر اخترت بهتر ز مهر مادری
گر مرا عمری دوباره، انتخاب من تویی
خانه ات آباد بادا از همه خوبان سری
غنچه ی لب وا کن از هم مرغ خوش الحان من
تا نهم سر زیر پایت ای که چون نیلوفری
طُرفه العینی شود دیدار روی ماه تو
چون روی از پیش من سیگار بر لب بهمنی
مهر و آبان رفت و پاییزم زمستانی شده
چشم امیدم به فرداها و ماه آذری
می دهم جان از برایت ای همه دار و ندار
بی حضورت جنت الماوا نیرزد ارزنی
در به در اندر پی ات کولی وش و زهره نشان
من گدای کوی تو، تو بنده زاده پروری
- ۰۱/۰۹/۰۳
سر ، به زیر پای قلمت
رخصت میدهی ؟
چند وقتیست در جادۀ بی انتهای دانایی ، گیوه های تشنگی ، نه بر پای ، که بر پای دل کرده ام از برای یافتن دریا ، که قطره قطره دیگر ، سر مستم نمی کند هیچ .
رسیده بودم به دریای « رویاهای تنهایی من » ( بانوی فرزانه ، گیتی رسایی ) .
صدفی یافتم در آن دریا .
گشودم و دُرّی دیدم میان آن بس زیبا و دلنشین و فراوان گرانبها .
زهره نامش کرده اند گویا .
که خود اقیانوسی است میان دریا
چون رسیدم به اینجا .
این دو سه خط را از آن نوشتم
که گم نکنم ره اقیانوس مواج زیبا .
.
.
غزل نجیب قلمت ، نانجیب هوشم از سر برد
میان دریای « رسا » نمی توانمت شناخت
قایق کاغذین من فعلا در میان امواج آن دریاست .
اجازه می خواهم سیر بنوشم از ان دریا
و باز گردم
غرق شوم میان اقیانوس آرام تو
که بلوایی در جانم بر افکنده از امواج خوشش .
بگو که راهم میدهی میان امواج دانائی ات
بگو ...