بگـــــــذار... بگـــــــذار...
ماندم میان بغض و آه و چشم نمدار
با جان بی جان و تن لرزان و تبدار
با اینکه از دل تار بستم من به قلبت
پروانه گشتن سهم قلبم نیست انگار
درهای امیدی که از شوقت گشودم
با رفتنت گویی شده مانند دیوار
این لحظه های بی تو نامش زندگی نیست
تنها نفس می آید و آن هم به اجبار
سر بر بیابان میزنم از دوری تو
چون کولی ام اندر پی ات در کوچه بازار
دستت به دستم ده که من فالت بگیرم
آری منم! نشناسی ام؟ وه.. دست بردار!
دُرّ نگاهت بر من ِ مسکین چو دینار
افزون عطا فرما که بخشش بِه ، بخروار
عشقی فراوان آیدت از من به سویت
از تو به انکار و ز قلب زهره اصرار
خواهم بمانم پیش تو من تا همیشه
با التماس و خواهش و بگذار... بگذار...
گر دور گردی از برم ای ماه تابان
آید سراغم ماجرای غم به تکرار
ظلمانی موی شبم رو به سپیدی
گویی شده روز و کماکان دیده بیدار
چشمم شده زال و دلم خون از فراقت
جای لبت بوسد لبم را جمله سیگار
از دور آیی و زنی انگشت بر لب
گویی که هیس! آیم ولی این آخرین بار...!!
- ۹۳/۰۷/۲۷