زهـــــــره نســـــاجیان

دل نوشته های ☆تک ستـــــــاره☆

زهـــــــره نســـــاجیان

دل نوشته های ☆تک ستـــــــاره☆

حـــــــاذق طبیب عـــــــالم...

دوشنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۴، ۰۷:۲۳ ب.ظ

" به نامش و به یاری اش "


حاذق طبیب عالم، گر از سفر نیاید

بر زخم جان و دلها درمان نخواهد آمد


عالم همه سکوت است در هجر روی دلبر

حتی ز عرش اعلی، فرمان نخواهد آمد


مست است هر دو عالم از نرگس نگاهش

ساغر سبو شکسته، پیمان نخواهد آمد


ماه منیر شبها گر رخ عیان ندارد

بر حوریان مینو، غلمان نخواهد آمد


هنگامۀ قیامت بی بودنش محال است

سکان رها کن ای نوح، طوفان نخواهد آمد


در مکتب ادیبان گر نام او نباشد

رقص سما چه معنا؟ عرفان نخواهد آمد


عاشق دلان به عشقش حنجر به دار بستند

سرها همه برفته، سامان نخواهد آمد


عالم همه رکاب و او چون نگین خاتم

چون صاحب زمان بر، دامان نخواهد آمد


یا رب هزار جمعه آمد ولی نیامد

عمر جهان به سر شد، جانان نخواهد آمد؟


ادعیه را رها کن گر مرد آسمانی،

از آسمان نیاید، باران نخواهد آمد...


  • ☆زهــــــــــره تک ستــــــــــاره☆

نظرات  (۵۷)

امشب تمام آینه ها را صدا کنیدگاه اجابت است رو به سوی خداکنیدای دوستان آبرودار در نزد حق،درنیمه شب قدرمرا هم دعا کنیدالتماس دعا
پاسخ:
التماس دعـــــــا...
  • احمد پایمرد
  • مردن چه قدر حوصله می خواهد
    بی آنکه در سراسر عمرت
    یک روز ، یک نفس
    بی حس مرگ زیسته باشی !
    انگار
    این سالها که می گذرد
    چندان که لازم است
    دیوانه نیستم
    احساس می کنم که پس از مرگ
    عاقبت
    یک روز
    دیوانه می شوم !

                            
    پاسخ:
    عاقبت، دیوانه میشوم...!
  • احمد پایمرد
  • مرا بسوزانید
    و خاکسترم را
    بر آبهای رهای دریا بر افشانید،
    نه در برکه،
    نه در رود:
    که خسته شدم از کرانه های سنگواره
    و از مرزهای مسدود
    پاسخ:
    زیبـــــــا...
  • احمد پایمرد
  • پیراهن کبود پر از عطر خوش را
    برداشتم که باز بپوشم پی بهار
    دیدم ستاره های نگاهت هنوز هم
    در آسمان آبی آن مانده یادگار
    آمد به یاد من که ز غوغای زندگی
    حتی تو را چو خنده فراموش کرده ام
    آن شعله های سرکش سوزان عشق را
    در سینه گداخته خاموش کرده ام .
    (من پر از عشقم .خالی ام کن ای امید سپید. احمد پایمرد )
    پاسخ:
    بسیار زیبـــــــا، قلمتان مانا...
  • احمد پایمرد
  • چراغی به دستم، چراغی در
    برابرم:
    من به جنگ سیاهی می روم.
    گهواره های خستگی
    از کشاکش رفت و آمدها
    باز ایستاده اند،
    و خورشیدی از اعماق
    کهکشان های خاکستر
    شده را
    روشن می کند.
    ***
    فریادهای عاصی آذرخش -
    هنگامی که تگرگ
    در بطن بی قرار ابر
    نطفه می بندد.
    و درد خاموش وار تاک -
    هنگامی که غوره خرد
    در انتهای شاخسار طولانی پیچ پیچ جوانه می زند.
    فریاد من همه گریز از درد بود
    چرا که من، در وحشت انگیز ترین شبها،
    آفتاب را به دعائی
    نومیدوار طلب می کرده ام.
    پاسخ:
    طلب میکنم...
  • احمد پایمرد
  • گیاه وحشی کوهم نه لاله ی گلدان
    مرا به بزم خوشی های خود سرانه مبر
    به سردی خشن سنگ خو گرفته دلم
    مرا به خانه مبر زادگاه من کوه است
    ز زیر سنگی یک روز سر زدم بیرون
    به زیر سنگی یک روز می شوم مدفون
    سرشت سنگی من آشیان اندوه است
    جدا ز یار و دیار دلم نمی خندد
    ز من طراوت و شادی و رنگ و بوی مخواه
    گیاه وحشی کوهم در انتظار بهار
    مرا نوازش و گرمی به گریه می آرد
    مرا گریه میار 
    پاسخ:
    مرا گریه میار...
  • احمد پایمرد
  • روی درخت ِ گردوی گس آن کلاغ ِ پیر
    صد سال خانه کرد و ُ هزاران هزار بار
    گردو از آن درخت بدزدید وُ خاک کرد
    هر بار روی خاک
    منقار ِ خویش را ِز کثافات پاک کرد
    یک بار هم ندید
    آن بلبل ِ جوان ِ غزلخوان ِ باغ را
    یا دید وُ حس نکرد
    آن روح ِ عاشقانهء دور از کلاغ را
    پاسخ:
    افسوس؛ یک بار هم ندید...
  • احمد پایمرد
  • دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد
    یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد یا بخت من طریق مروت فروگذاشت
    یا او به شاهراه طریقت گذر نکرد گفتم مگر به گریه دلش مهربان کنم
    چون سخت بود در دل سنگش اثر نکرد شوخی مکن که مرغ دل بی‌قرار من
    سودای دام عاشقی از سر به درنکرد هر کس که دید روی تو بوسید چشم من
    کاری که کرد دیده من بی نظر نکرد من ایستاده تا کنمش جان فدا چو شمع
    او خود گذر به ما چو نسیم سحر نکرد
    پاسخ:
    در دل سنگش اثر نکرد...
  • احمد پایمرد
  • چیستم من
    من زاده یک شام لذتبارم
    ناشناسی پیش میراند در این راهم
    روزگاری پیکری بر پیکری پیچید
    من به دنیا امدم بی انکه خود خواهم
    من به دنیا آمدم تا در جهان تو
    حاصل پیوند سوزان دو تن باشم
    پیش از آن کی آشنا بودیم ما با هم
    من به دنیا امدم بی انکه من باشم
    وای از این بازی، از این بازی درد الود
    از چه ما را این چنین بازیچه می سازی
    رشته تسبیح و در دست تو می چرخیم
    گرم می چرخانی و بیهوده می تازی
    اینجا ستاره ها همه خاموشند
    اینجافرشته ها همه گریانند
    اینجا شکوفه های گل مریم
    بیقدرتر ز خار بیابانند
    اینجا نشسته بر سر هر راهی
    دیو دروغ و ننگ و ریا کاری
    در آسمان تیره نمی بینم
    نوری ز صبح روشن بیداری
    پاسخ:
    وای از این بازی...
  • احمد پایمرد
  • مرگ اگر مرد است گو نزد من آی
    تا در آغوشش بگیرم تنگ تنگ

    من از او جانی ستانم جاودان
    او زمن دلقی ستاند رنگ رنگ
    پاسخ:
    نزد من آی...
    قیامت قامت و قامت قیامت

     سلام و خدا قوّت . . .
    پاسخ:
    درود...
  • احمد پایمرد
  • کجاست آن اسب زین کرده و شمشیر نظر کرده

    ندارم طاقت موندن دلم میل سفر کرده

    به دستم آب و آیینه و شوق رفتنم در سر

    به غیر از او نگاه من نمی بیند کس دیگر

    مرا خواند و شنیدم من به شوق او دویدم من

    زدم پایی به خاکستر ز سر شعله کشیدم من

    کسی را مثل یک رویا من از آن دور می بینم

    به دور پیکر سبزش شعاع نور می بینم

    از اشک مثل بارانش تمام دشت نمناک است

    نمی دانم چه می خواند  که این اندازه غمناک است

    کسی عاشق تر از من هست بتاز ای اسب خوب من

    مسیر عشق را طی کن برو بر آب و آتش زن

    شبی تاریک و سنگین است به سوی نور می تازم

    نگاهی تازه می خواهم که طرحی نو در اندازم
    پاسخ:
    کسی عاشق تر از من نیست...
  • احمد پایمرد
  • دلم گرفته است

    دلم گرفته است

    به ایوان می روم و انگشتانم را

    بر پوست کشیده شب می کشم

    چراغهای رابطه تاریکند

    چراغهای رابطه تاریکند

    کسی مرا به آفتاب

    معرفی نخواهد کرد

    کسی مرا به میهمانی گنجشکها نخواهد برد

    پرواز را به خاطر بسپار

    پرنده مردنی است

    پاسخ:
    پرواز را به خاطر بسپار...
  • احمد پایمرد
  • من از نهایت شب حرف میزنم
    من از نهایت تاریکی
    و از نهایت شب حرف میزنم

    اگر به خانه‌ی من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور
    و یک دریچه که از آن
    به ازدحام کوچه‌ی خوشبخت بنگرم

    پاسخ:
    چراغ بیاور...
  • احمد پایمرد
  • آن کلاغی که پرید
    از فراز سر ما
    و فرو رفت در اندیشه‌ی آشفته‌ی ابری ولگرد
    و صدایش همچون نیزه‌ی کوتاهی . پهنای افق را پیمود
    خبر ما را با خود خواهد برد به شهر

    همه میدانند
    همه میدانند
    که من و تو از آن روزنه‌ی سرد عبوس
    باغ را دیدیم
    و از آن شاخه‌ی بازیگر دور از دست
    سیب را چیدیم
    همه میترسند
    همه میترسند ، اما من وتو
    به چراغ و آب و آینه پیوستیم
    و نترسیدیم

    سخن از پیوند سست دو نام
    و همآغوشی در اوراق کهنه‌ی یک دفتر نیست
    سخن از گیسوی خوشبخت منست
    با شقایقهای سوخته‌ی بوسه‌ی تو
    و صمیمیت تن هامان ، در طراری
    و درخشیدن عریانمان
    مثل فلس ماهی ها در آب
    سخن از زندگی نقره ای آوازیست
    که سحر گاهان فواره‌ی کوچک میخواند

    مادر آن جنگل سبزسیال
    شبی از خرگوشان وحشی
    و در آن دریای مضطرب خونسرد
    از صدف های پر از مروارید
    و در آن کوه غریب فاتح
    از عقابان وان پرسیدیم
    که چه باید کرد

    همه میدانند
    همه میدانند
    ما به خواب سرد و ساکت سیمرغان ، ره یافته ایم
    ما حقیقت را در باغچه پیدا کردیم
    در نگاه شرم آگین گلی گمنام
    و بقا را در یک لحظه‌ی نامحدود
    که دو خورشید به هم خیره شدند

    سخن از پچ پچ ترسانی در ظلمت نیست
    سخن از روزست و پنجره های باز
    و هوای تازه
    و اجاقی که در آن اشیا‌ی بیهوده میسوزند
    و زمینی که ز کشتی دیگر بارور است
    و تولد و تکامل و غرور
    سخن از دستان عاشق ماست
    که پلی از پیغام عطر و نور و نسیم
    بر فراز شبها ساخته اند
    به چمنزار بیا
    به چمنزار بزرگ
    و صدایم کن ، از پشت نفس های گل ابریشم
    همچنان آهو که جفتش را

    پرده ها از بغضی پنهانی سرشارند
    و کبوترهای معصوم
    از بلندی های برج سپید خود
    به زمین مینگرند

                   
    پاسخ:
    به چمنزار بیا...
  • احمد پایمرد
  • گر خدا بودم ملائک را شبی فریاد میکردم
    سکه خورشید را در کوره ظلمت رها سازند

    خادمان باغ دنیا را ز روی خشم میگفتم
    برگ زرد ماه را از شاخه ها جدا سازند

    نیمه شب در پرده های بارگاه کبریای خویش
    پنجهء خشم خروشانم جهان را زیر و رو میریخت

    دستهای خسته ام بعد از هزاران سال خاموشی
    کوهها را در دهان باز دریاها فرو میریخت

    می گشودم بند از پای هزاران اختر تبدار
    میفشاندم خون آتش در رگ خاموش جنگلها

    می دریدم پرده های دود را تا در خروش باد
    دختر آتش برقصد مست در آغوش جنگلها

    می دمیدم در نی افسونی باد شبانگاهی
    تا ز بستر رودها ، چون مارهای تشنه ، برخیزید

    خسته از عمری بروی سینه ای مرطوب لغزیدن
    در دل مرداب تار آسمان شب فرو ریزند

    بادها را نرم میگفتم که بر شط شب تبدار
    زورق سرمست عطر سرخ گلها را روان سازند

    گورها را میگشودم تا هزاران روح سرگردان
    بار دیگر، در حصار جسمها،خود را نهان سازند

    گر خدا بودم ملائک را شبی فریاد میکردم
    آب کوثر را درون کورهء دوزخ بجوشانند

    مشعل سوزنده در کف،گلهء پرهیزکاران را
    از چراگاه بهشت سبز دامن برون رانند

    خسته از زهد خدائی،نیمه شب در بستر ابلیس
    در سراشیب خطائی تازه میجستم پناهی را

    میگزیدم دربهای تاج زرین خداوندی
    لذت تاریک و دردآلود آغوش گناهی را
    پاسخ:
    و هیچکس نفهمید که خدا هم تنهایی اش را فریاد میزند... قل هو الله احد ♥
  • احمد پایمرد
  • بر روی ما نگاه خدا خنده می زند.

    هر چند ره به ساحل لطفش نبرده ایم

    زیرا چو زاهدان سیه کار خرقه پوش

    پنهان ز دیدگان خدا می نخورده ایم

     

    پیشانی ار ز داغ گناهی سیه شود

    بهتر ز داغ مهر نماز از سر ریا

    نام خدا نبردن از آن به که زیر لب

    بهر فریب خلق بگوئی خدا خدا

     

    ما را چه غم که شیخ شبی در میان جمع

    بر رویمان ببست به شادی در بهشت

    او می گشاید ... او که به لطف و صفای خویش

    گوئی که خاک طینت ما را ز غم سرشت

     

    توفان طعنه خنده ما را ز لب نشست

    کوهیم و در میانه دریا نشسته ایم

    چون سینه جای گوهر یکتای راستیست

    زین رو بموج حادثه تنها نشسته ایم

     

    مائیم ... ما که طعنه زاهد شنیده ایم

    مائیم ... ما که جامه تقوی دریده ایم

    زیرا درون جامه بجز پیکر فریب

    زین هادیان راه حقیقت ندیده ایم!

     

    آن آتشی که در دل ما شعله می کشید

    گر در میان دامن شیخ اوفتاده بود

    دیگر بما که سوخته ایم از شرار عشق

    نام گناهکاره رسوا! نداده بود

     

    بگذار تا به طعنه بگویند مردمان

    در گوش هم حکایت عشق مدام! ما

    «هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد بعشق

    ثبت است در جریده عالم دوام ما»

    پاسخ:
    زنده باد عشق...♥
  • احمد پایمرد
  • در این شبگیر
    کدامین جام و پیغام صبوحی مستتان کرده ست ؟ ای مرغان
    که چونین بر برهنه شاخه های این درخت برده خوابش دور
    غریب افتاده از اقران بستانش در این بیغوله ی مهجور
    قرار از دست داده ، شاد می شنگید و می خوانید ؟
    خوشا ، دیگر خوشا حال شما ، اما
    سپهر پیر بد عهد است و بی مهر است ، می دانید ؟
    کدامین جام و پیغام ؟ اوه
    بهار ، آنجا نگه کن ، با همین آفاق تنگ خانه ی تو باز هم آن کوه ها
    پیداست
    شنل برفینه شان دستار گردن گشته ، جنبد ، جنبش بدرود
    زمستان گو بپوشد شهر را در سایه های تیره و سردش
    بهار آنجاست ، ها ، آنک طلایه ی روشنش ، چون شعله ای در دود
    بهار اینجاست ، در دلهای ما ، آوازهای ما
    و پرواز پرستوها در آن دامان ابرآلود
    هزاران کاروان از خوبتر پیغام و شیرین تر خبرپویان و گوش آشنا جویان
    تو چه شنفتی به جز بانگ خروس و خر
    در این دهکور دور افتاده از معبر
    چنین غمگین و هایاهای
    کدامین سوگ می گریاندت ای ابر شبگیران اسفندی ؟
    اگر دوریم اگر نزدیک
    بیا با هم بگرییم ای چو من تاریک
    پاسخ:
    بهار  اینجاست، شکوفه های روی دامنم...♥




    http://fc03.deviantart.net/fs71/i/2012/043/4/5/empathie_by_anninops-d4phln0.jpg
  • احمد پایمرد
  • ازماهیان کوچک این جویبار
    هرگز نهنگ زاده نخواهدشد .
    من خردی عظیم خود را می دانم
    و می پذیرم .

    اما
    وقتی که پنجه فتادن ریگی
    خواب هزارساله مردابی را می آشوبد ،
    این مشت خشم
    برجدار دلم ،
    بی گمان ،
    بیهوده نیست که می کوبد .
    پاسخ:
    بیهوده نیست...
  • احمد پایمرد
  • بشکفد بار دگر لاله رنگین مراد
    غنچه سرخ فرو بسته دل باز شود
    من نگویم که بهاری که گذشت آید باز
    روزگاری که به سرآمده آغاز شود
    روزگار دگری هست و بهاران دگر
    ...
    شاد بودن هنر است
    شاد کردن هنری والاتر
    لیک هرگز نپسندیم به خویش
    که چو یک شکلک بی جان شب و روز
    بی خبر از همه خندان باشیم
    بی غمی عیب بزرگی است
    که دور از ما باد
    ...
    کاشکی آینه ای بود درون بین که در آن
    خویش را می دیدیم
    آنچه پنهان بود از آینه ها می دیدیم
    می شدیم آگه از آن نیروی پاکیزه نهاد
    که به ما زیستن آموزد و جاوید شدن
    پیک پیروزی و امید شدن
    ...
    شاد بودن هنر است
    گر به شادی تو دلهای دگر باشد شاد
    زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست
    هرکسی نغمه خود خواند و از صحنه رود
    صحنه پیوسته به جاست
    خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد...
                                                         
    پاسخ:
    زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست...
  • احمد پایمرد
  • تو را من چشم در راهم شبا هنگام

    که می گیرند در شاخ «تلاجن» سایه ها رنگ سیاهی را

    وزان دل خستگانت راست اندوهی فراهم؛

    تو را من چشم در راهم.

    شبا هنگام ، در آن دم که بر جا، درّه ها چون مرده ماران خفتگان اند؛

    در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام.

    گرم یاد آوری یا نه ، من از یادت نمی کاهم؛

    تو را من چشم در راهم .

    پاسخ:
    چشم در راهم...
  • احمد پایمرد
  • خشک آمد کشتگاه من
    در جوار کشت همسایه.
    گر چه می گویند: " می گریند روی ساحل نزدیک
    سوگواران در میان سوگواران."
    قاصد روزان ابری، داروگ! کی می رسد باران؟
     
    بر بساطی که بساطی نیست
    در درون کومه ی تاریک من که ذره ای با آن نشاطی نیست
    و جدار دنده های نی به دیوار اطاقم دارد از خشکیش می ترکد
    ـــ چون دل یاران که در هجران یاران ـــ
    قاصد روزان ابری، داروگ! کی می رسد باران؟
    پاسخ:
    کی میرسد بـــــــاران...♥
  • احمد پایمرد
  • من از پریشانی ها
    سخن نمیگویم
    بزرگ بودن رود از پرنده یی ست که با نای سبز خونین می خواند
    بزرگ بودن رود از نبودنست
    به دریا نشستن است
    و رازی نگفتن است
    نه گفتن
    من از پریشانی ها سخن چگونه بگویم ؟
    پاسخ:
    چه بگویم...
  • احمد پایمرد
  • بهار از باغ ما رفته است ما افسانه می گوییم

    پرستو ها ندانستند و بر قندیل یخ مردند.

    بهار از باغ ما رفته است

    می خواندند پیچک ها

    شما بیهوده می گویید و ما بیهوده می روییم

    بهار اینجاست ما فریاد می کردیم

    بر شاخ صنوبرها

    هنوز از برگ های برگ

    دریایی است

    می خواندند پیچک ها:چه می گویید؟

    چه دریایی

    شما دیگر نمی خوانید

    ما دیگر نمی روییم

    بهار بودی ای باد تو را با جان ما پیوند

    بهار از باغ ما رفته است

    ما افسانه می گوییم
    پاسخ:
    افسانه می گوییم...
  • احمد پایمرد
  • پرنده بودن روزی پرنده وار شدن
    و از بهار گذشتن
    به آن حقیقت نومیدوار پاسخ گفتن
    به آن حقیقت تلخ
    و با ردای پریشان باد از همه ی شهرهای خفته گذشتن
    و درتمامی راه
    چه ناامیدان دیدن
    پرنده وار شدن
    و در حقیقت روشن
    همیشه رازی بودن
    پاسخ:
    همیشه...
  • احمد پایمرد
  • کسی نیامده بود

    کسی نمی آمد

    و از تمام زمین چشمه یی نمی رویید.

     

    صدایتان کردم

    گفتم:" برای رود شدن لحظه ای نباید بود!"

    شب از همیشگی دشت خفته بر می خواست

    به آسمان می رفت

    و آسمان می شد.

    پاسخ:
    لحظه ای نباید بود...
  • احمد پایمرد
  • دلی به روشنی باغ ارغوان دارم

    که با طلوع صدا می کند هزاران را

    و چشم های من آن چشمه های تنهاییست.

     

    به دست سوخته نیلوفران رود آرام

    و پای بر فلقی سبز

                             وه چه بیدارم!

    شکوه قله چه بیهودست

    و این سلوک حقیر

     

    برای رفتن باید همیشه جاری بود

    و در تمامی ظلمت

    شکوه سرخ گلی شد!
    پاسخ:
    باید همیشه جاری بود...
  • احمد پایمرد
  • انسان کوته قدم مباش
    زیر ستارگان
    تا در پگاه بدرود
    هنگام رفتن از خویش
    یک آسمان ستاره تو باشی
    پاسخ:
    زیبـــــــا...♥
  • احمد پایمرد
  • دلم گرفته ، ای دوست! هوای گریه با من
    گر از قفس گریزم کجا روم ، کجا من؟


    کجا روم که راهی به گلشنی ندارم
    که دیده بر گشودم به کنج تنگنا من


    نه بسته ام به کس دل نه بسته کس به من دل
    چو تخته پاره بر موج رها رها رها من


    ز من هر آن که او دور چو دل به سینه نزدیک
    به من هر ان که نزدیک از او جدا جدا من


    نه چشم دل به سویی نه باده در سبویی
    که تر کنم گلویی به یاد آشنا من


    زبودنم چه افزود ؟ نبودنم چه کاهد؟
    که گوید به پاسخ که زنده ام چرا من


    ستاره ها نهفتم در آسمان ابری
    دلم گرفته ، ای دوست هوای گریه با من

    پاسخ:
    هوای گریه با من...
  • احمد پایمرد

  • دریای شورانگیز چشمانت چه زیباست

    آنجا که باید دل به دریا زد همین جاست


    در من طلوع آبی آن چشم روشن

    یاد آور صبح خیال انگیز دریاست

     
    گل کرده باغی از ستاره در نگاهت

    آنک چراغانی که در چشم تو برپاست


    بیهوده می کوشی که راز عاشقی را

    از من بپوشانی که در چشم تو پیداست


    ما هر دوان خاموش خاموشیم، اما

    چشمان ما را در خموشی گفتگوهاست


    دیروزمان را با غروری پوچ گشتیم

    امروز هم زانسان، ولی آینده ماراست


    دور از نوازشهای دست مهربانت

    دستان من در انزوای خویش تنهاست


    بگذار دستت را در دستم گذارم

    بی هیچ پروایی که دست عشق با ماست



    پاسخ:
    دست عشق با ماست...
  • احمد پایمرد
  • خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود

    ... و ماه را ز بلندایش به روی خاک کشیدن بود

    پلنگ من ـ دل مغرورم ـ پرید و پنجه به خالی زد

    که عشق ـ ماه بلند من ـ ورای دست رسیدن بود

    گل شکفته ! خداحافظ اگر چه لحظة دیدارت

    شروع وسوسه‌ای در من به نام دیدن و چیدن بود

    من و تو آن دو خطیم آری موازیان به ناچاری

    که هر دو باورمان ز آغاز به یکدگر نرسیدن بود

    اگر چه هیچ گل مرده دوباره زنده نشد اما

    بهار در گل شیپوری مدام گرم دمیدن بود

    شراب خواستم و عمرم شرنگ ریخت به کام من

    فریبکار دغل‌پیشه بهانه‌اش نشنیدن بود

    چه سرنوشت غم‌انگیزی که کرم کوچک ابریشم

    تمام عمر قفس می‌بافت ولی به فکر پریدن بود

    پاسخ:
    ورای دست رسیدن بود...
  • احمد پایمرد
  • تا صبحدم به یاد تو شب را قدم زدم
    آتش گرفتم از تو و در صبحدم زدم

    با آسمان مفاخره کردیم تا سحر
    او از ستاره دم زد و من از تو دم زدم

    او با شهاب بر شب تب کرده خط کشید
    من برق چشم ملتهبت را رقم زدم

    تا کور سوی اخترکان بشکند همه
    از نام تو به بام افق ها ،‌ علم زدم

    با وامی از نگاه تو خورشید های شب
    نظم قدیم شام و سحر را به هم زدم

    هر نامه را به نام و به عنوان هر که بود
    تنها به شوق از تو نوشتن قلم زدم

    تا عشق چون نسیم به خاکسترم وزد
    شک از تو وام کردم و در باورم زدم

    از شادی ام مپرس که من نیز در ازل
    همراه خواجه قرعه ی قسمت به غم زدم

    پاسخ:
    قسمت به غم زدم...
  • آیات نورانی
  • سلام،
    نیمه ی شهر خدا ایستاده ای،
    ما آمدیم، آغوش باز کن؛
    پادشاه کرامت..!
    پاسخ:
    بر دور سر " حسن" بگردان چیزی

    آن را صدقه به ما بده یا زهـــــــرا...♥
  • گیتی رسایی
  • زهره جان خوشحالم کردی که در اینجا هم به دیدارم آمدی . راستی اگر داستانی رو که نوشتم خواندی و نظری داشتی شادمان میشوم بدانم . سپاس از حضورت عزیزم
    پاسخ:
    درود بانـــــــوی عالیقدر... خیر مقدم... به چشم استاد♥
    سلام
     
    بله تنها یک عاشق اینقدر خوش سلیقه میتونه باشه . . .
    پاسخ:
    درود...
    اینبارهم توخیلی از درس هایی که پس دادم تجدید شدم
    یعنی بازم شهریوری شدم!
    اگه لطف و کرم استاد نمیبود شاید کلا مردود میشدم!
    دمت گرم خداجون که هی تجدیدم میکنی،ولی هیچوقت ردم نمیکنی...
    پاسخ:
    دمت گرم خدا...
    اینبار هم صدایش زدم ولی جوابی نشنیدم
    گویا من هنوز لایق شنیدنش نیستم...
    پاسخ:
    اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلِیّکَ الفَرَج...
  • احمد پایمرد
  • هیچگاه امید کسی را ناامید نکن ، شاید امید تنها دارایی او باشد . ارد بزرگ
    پاسخ:
    زیبا، سپـــــــاس...
  • احمد پایمرد
  • هیچ کس را در زندگیتان ملامت نکنید،آدمهای خوب برایتان شادی می آورند

    آدمهای بد،تجربه...بدترین درس ها،درس عبرت می شوند،بهترینها خاطره
    پاسخ:
    درود...
  • احمد پایمرد
  • درزندگی به هیچ کس اعتمادنکن آیینه باآن همه یک رنگی اش بازهم دست چپ وراست رابه تواشتباه نشان می دهد
    پاسخ:
    دقیقا...
  • احمد پایمرد
  • سلام بسیار زیباست واقعا به دلم نشست
    پاسخ:
    سپــــــــــاس بزرگوار...
  • احمد پایمرد
  • یادمان نرود: فضای مجازی هم محضر خداست...! در روز حساب تمام این سایت ها...تمام کلیک ها...آیدی ها...چت روم ها...کلوب ... لایک ها و ... به حرف می آیند و گواهی می دهند بر کارهایمان.... نکند که شرمنده شویم... گاهی روی مانیتور کامپیوتر بچسبانیم: ورود شیطان ممنوع.....
    سلام مرسی از حضورتون
    پاسخ:
    درود...
  • احمد پایمرد
  • عمر آن بود که در صحبت دلدار گذشت/حیف و صد حیف که آن دولت بیدار گذشت/آفتابی زد و ویرانه ی دل روشن کرد/لیک افسوس که زود از سر دیوار گذشت/خیره شد چشم دل از جلوه ی مستانه ی او/تا زدم چشم به هم مهلت دیدار گذشت/برو ای ناصح مجنون ز پی کار دگر/نقش بر آب مزن کار من از کار گذشت/هرچه غم هست خدایا به دل من بفرست/که بلای دل ما از کم و بسیار گذشت/یاد آن صبح درخشنده که میگفت ''عماد''/عاقبت مهر درخشید و شب تار گذشت



    عماد خراسانی
    پاسخ:
    تا زدم چشم به هم مهلت دیدار گذشت..
    سلام

    عکس قشنگی بود و البته جالب . . .
    پاسخ:
    درود...
    عرض سلام و ادب
    از تصاویر بسیار زیبای ارسالی شما ممنونم.
    پاسخ:
    درود بر استاد عالیقدر... سپاس که پذیرا هستید...
    سلام!
    زیباست امید آمدنش
    چه زیباتر می شود آن روز که یقین پیدا کند!
    پاسخ:
    اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلِیّکَ الفَرَج...
    من خواب دیده ام که کسی میآید
    من خواب یک ستاره ی قرمز دیده‌ام
    و پلک چشمم هی میپرد
    و کفشهایم هی جفت میشوند
    و کور شوم
    اگر دروغ  بگویم
    من خواب آن ستاره ی قرمز را
    وقتی  که خواب نبودم دیده ام
    کسی میآید
    کسی میآید
    کسی دیگر
    کسی بهتر
    کسی که مثل هیچکس نیست
     
    پاسخ:
    کسی می آید...
    سلام زنده باشید 
    تصاویر ارسالی فوق العاده است
    به ویژه آن گل سرخ.
    من چه دارم که پسند رخ زیبای تو باشد/
    سر و جان را نتوان گفت که مقداری هست/ 
    پاسخ:
    درود استاد و سپــــــــــاس که پذیرا هستید...
    سلامی به گودی ردپا !

    اما در کویر . . .
    پاسخ:
    درود...
    نیا نیا گل نرگس جهان که جای تو نیست
    دو صد ترانه به لب ها یکی برای تو نیست

    نیا نیا گل نرگس به جان تشنه ی عشق
    دعا دعای ظهور است ولی برای تو نیست

    نیا نیا گل نرگس به دعوت ما
    هزار نامه ی کوفی یکی برای تو نیست

    نیا نیا گل نرگس فدا شوی مولا
    برای عصر عجیبی که خواستار تو نیست
    پاسخ:
    اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلِیّکَ الفَرَج...
    سلام 
    عرض تبریک و تهنیت
    ببخشید کمتر فرصت شده خدمت برسم
    شما بزرگوار همیشه سخاوتمندانه حضور دارید
    و متاسفانه نتوانسته ام شایسته و به سزا قدر دان و پاسخ گوی مراحم شما دوست گرانقدر باشم.
    پاسخ:
    درود استاد عالیقدر... خدا قوت بزرگوار... لطف شما مستدام... برقرار باشید زیر سایۀ پروردگار
  • عاشق کوهستان
  • به به .... دست و قلمتون درد نکنه

    سلام و درود

    لذت بردم ... ان شاءالله تعالی فرجش نزدیک باشه و پا در رکابش باشید و باشیم

    خوشابحال و سعادتتون
    پاسخ:
    درود بر شما بزرگوار... انشاله
    آمد هزار جمعه....

    اللهم عجل لولیک الفرج
    پاسخ:
    اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلِیّکَ الفَرَج...
    سلام

    خدا قوت . . .
    پاسخ:
    درود...
    سلام و درود فراوان
    عرض تبریک و تهنیت.
    دوش آگهی ز یار سفرکرده داد بادمن نیز دل به باد دهم هر چه باد بادکارم بدان رسید که همراز خود کنمهر شام برق لامع و هر بامداد باددر چین طره تو دل بی حفاظ منهرگز نگفت مسکن مالوف یاد بادامروز قدر پند عزیزان شناختمیا رب روان ناصح ما از تو شاد بادخون شد دلم به یاد تو هر گه که در چمنبند قبای غنچه گل می‌گشاد باداز دست رفته بود وجود ضعیف منصبحم به بوی وصل تو جان بازداد بادحافظ نهاد نیک تو کامت برآوردجان‌ها فدای مردم نیکونهاد باد
    پاسخ:
    درود استاد بزرگوار... جانها فدای مردم نیکو نهاد باد...
    اللهم عجل لولیک الفرج
    پاسخ:
    اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلِیّکَ الفَرَج...
  • زهــــــــــره تک ستــــــــــاره
  • تو کجایی ؟
    شده ام باز هوایی
    چه شود جمعه ی این هفته بیایی ؟
    به جمالت… به جلالت… دل ما را بربایی… 


    و اما
    جواب امام زمان:

    تو خودت!
    مدعی دوستی و مهر شدیدی که به هر شعر جدیدی،
    ز هجران و غمم ناله سرایی ، تو کجایی؟
    تو که یک عمر سرودی «تو کجایی؟» تو کجایی؟

    چه کسی قلب تو را سوی خدای تو کشانده؟
    چه کسی در پی هر غصه ی تو اشک چکانده؟
    چه خطرها به دعایم ز کنار تو گذر کرد
    چه زمان ها که تو غافل شدی و یار به قلب تو نظر کرد...
    و تو با چشم و دل بسته فقط گفتی...
    تو کجایی!؟ و ای کاش بیایی!
    هر زمان خواهش دل با نظر یار یکی بود، تو بودی...
    هر زمان بود تفاوت ، تو رفتی ، تو نماندی!
    خواهش نفس شده یار و خدایت …
    و همین است که تاثیر نبخشند به دعایت …
    و به آفاق نبردند صدایت…
    و غریب است امامت!
    من که هستم ،
    تو کجایی؟
    تو خودت کاش بیایی
    به خودت کاش بیایی...!


    اللهم عجل الولیک الفرج...

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی